معنی فیلمی از مهشید افشار زاده

لغت نامه دهخدا

مهشید

مهشید. [م َ] (اِ مرکب) ماه شید. پرتو قمر. ماهتاب. مهتاب. پرتو ماه.


افشار

افشار. [اَ] (اِمص) فشار. انضغاط. (از فرهنگ فارسی معین). || خلانیدن. (آنندراج) (برهان). || افشردن، یعنی آب از چیزی بزور دست گرفتن. (برهان). || ریختن پی درپی. (از برهان). || (ن مف مرخم) در بعضی کلمات مرکب بمعنی افشارده و افشرده آمده است. (فرهنگ فارسی معین). چیزی که بزور پنجه از هم افشرده شود چون سیم دست افشار و زر دست افشار. (از آنندراج).
- دست افشار، مایعی که بواسطه ٔ فشردن با دست از میوه ای گرفته شود:آب لیموی دست افشار. آب غوره ٔ دست افشار. (ناظم الاطباء):
بمستی گر رسد دستم بمینای نمک سودش
شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش.
داراب بیگ جویا (آنندراج).
|| چیزی که ریخته شده پی درپی. || خلانیده شده. (ناظم الاطباء). || (نف مرخم) ریزنده. (برهان). افشرنده. (آنندراج). || معین. شریک. رفیق. ممد. معاون. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان). || (فعل امر) امر از افشردن. یعنی بخلان، بفشار. (برهان) (آنندراج).
- پاافشار، نعلین چوبین. (آنندراج).
- سم افشار، پاافشار:
گاو را داغها نهی بسرین
بر دل خاک گر سم افشاری.
سنجر کاشی (از آنندراج).

افشار. [اَ] (اِخ) طایفه ای از ترکان چادرنشین که در بیشتر خاک ایران پراکنده اند و دارای چندین تیره اند. (از ناظم الاطباء). خاندان معروف افشاریه یعنی نادرشاه و جانشینان او هم از این طایفه اند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به مقالات کسروی ج 1 ص 80 ببعد شود.


صالح افشار

صالح افشار. [ل ِ ح ِ اَ] (اِخ) رجوع به صالح بیک افشار شود.

صالح افشار. [ل ِ ح ِ اَ] (اِخ) رجوع به صالح خان افشار شود.

فرهنگ معین

مهشید

(مَ) (اِ.) مهتاب و پرتو ماه.

مترادف و متضاد زبان فارسی

مهشید

ماهتاب، مهتاب،
(متضاد) آفتاب

فرهنگ فارسی هوشیار

مهشید

ماهتاب، مهتاب، پرتوماه

فرهنگ پهلوی

مهشید

پرتو افشانی نور ماه

فرهنگ عمید

مهشید

مهتاب

فارسی به انگلیسی

مهشید

Moonlight

نام های ایرانی

مهشید

دخترانه، پرتوماه، ماه روشن و درخشان، پرتو ماه

معادل ابجد

فیلمی از مهشید افشار زاده

1136

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری